عاشقانه های شنل قرمزی و ایکیوسان
ماجرا از اونجا شروع شد که من یعنی تک دختر 17ساله الان پا به این دنیای کوچولو گذاشتم اون موقع من 4 تا پسر خاله بزرگتر از خودم داشتم که با یکیشون خیلی بیشتر میجوشیدیم شاید چون سن مون نزدیک تر بود شایدم چون مث بقیه کرم نداشت به هر حال از بچگی باهم بودیم بازی میکردیم دنبال هم میکردیم با بالش تو سر همدیگه میزدیم خلاصه دوتایی خونه مامان بزرگمون رو میذاشتیم رو سرمون دوران ابتدایی رو باهم سپری میکردیم باهم درس میخوندیم چون 1سال ازم بزرگتر بود کتاباشو میداد به من تا تو تابستونا درس بخونم تا اینکه مجبور شد به خاطر کار پدرش از شهر ما بره روزی که میرفت خوب یادم ساعت 4و20 دقیقه و 15 ثانیه بود تو باغ بابا بزرگم بودیم که شوهرخالم اماده رفتن شد وقتی خداحافظی میکردیم به چشاش نگاه کردم اشک تو چشاش جمع شده بود نا خود اگاه گریم گرفت اما به روی خودم نیاوردم از اونوقت احساس کردم چقدر دوسش دارم و دلم براش تنگ میشه بعد از اون گاهی جمعه ها که میومدن باغ پدربزرگم برای تفریح میدیدمش و احساس من روز جمعه همیشه مث یه ادم منتظربود هم منتظر پسر خاله شیطونی که وقتی منومیبینه چشاش برق میزنه هم منتظر اقایی که یکی از جمعه ها میاد و قیام میکنه و .... نمیدونم تو این چند سال اونم بهمن احساسی داشته یا نه ؟ اما همه چیز عادی عادی بود تااینکه.... ادامه ش رو تو پست بعد بخونید
نظرات شما عزیزان:
خوبی؟
خوشی ؟
چرا آپ جدید نداری ؟
به منم سر بزن
منتظرماااااااااااااااااااااا اااااااااا
blink manoooooooooooooo
bos
عزیزم لینکت کردم
rasti pesar khalat esmesh behzad nist?
پاسخ:محمد جان اسم پسر خالهی من بهزاد نیست
ممنون که بهم سر زدی
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |